درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
آن کریم به تو
چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در
حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس
است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار
قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان
ببرد.
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری
سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با
دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط
خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.