پسر پاسخ
داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر
پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد
گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک
سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای
دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها
ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی
انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه
اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!